نگاه آزاد
۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه
هر اتفاقي مي‌افتد به نفع ماست

توي كشوري پادشاهي زندگي مي‌كرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود.

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند، ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود. شاه پرسيد: اين چرا اينقدر ساده است و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟ فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده‌ام تا شما هر آن چه كه مي‌خواهيد روي آن بنويسيد.

شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله‌اي به او پند مي‌دهد؟ همه وزيران را صدا زد و گفت: وزيران من، هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد.

وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند؛ ولي شاه از هيچ كدام خوشش نيامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند.

وزيران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه‌اي گذاشت و به همه گفت كه "هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت". هر كسي به چيزي گفت. باز هم شاه خوشش نيامد تا اين كه يه پير مردي به دربار آمد و گفت: با شاه كار دارم. گفتند تو با شاه چه كاري داري؟ پير مرد گفت: برايش جمله‌اي آورده‌ام.

همه خنديدند و گفتند: تو و جمله‌اي؟ پير مرد تو داري مي‌ميري، تو را چه به جمله؟ خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود.

شاه گفت: تو چه جمله‌اي آورده‌اي؟ پير مرد گفت: جمله من اينست: "هر اتفاقي كه براي ما مي‌افتد به نفع ماست".

شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد و جايزه را به پير مرد داد. پير مرد در حال رفتن گفت: ديدي كه هر اتفاقي كه مي‌افتد به نفع ماست؟

شاه خشمگين شد و گفت: چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي.

پير مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد، چون تو بهترين جمله جهان را يافتي. پس از اين حرف پير مرد رفت. شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند.

از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش مي‌آمد، مي‌گفت هر اتفاقي كه براي ما مي‌افتد به نفع ماست تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه و آن را مي‌گفتند كه "هر اتفاقي كه براي ما مي‌افتد به نفع ماست" تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سيبي بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد.

شاه ناراحت شد و دردمند. وزيرش به او گفت: هر اتفاقي كه مي‌افتد به نفع ماست. شاه عصباني شد و گفت: انگشت من قطع شده تو مي‌گوئي كه به نفع ما شده؟ به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند.

چند روزي گذشت. يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد. تنهاي تنها بود. ناگهان قبيله‌اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي‌خواستند او را بخورند. شاه را بستند و لباس از تن او در آوردند. اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده مي‌شود، تمام بدنش سالم باشد؛ ولي پادشاه دو تا انگشت نداشت... پس او را ول كردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند. وزير آمد نزد شاه و گفت: با من چه كار داري؟ شاه به وزير خنديد و گفت: اين جمله‌اي كه گفتي "هر اتفاقي که مي‌افتد به نفع ماست" درست بود من نجات پيدا كردم، ولي اين به نفع من شد. ولي تو در زندان شدي! اين چه نفعي است؟ شاه اين را گفت و او را مسخره كرد.

وزير گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد... شاه گفت: چطور؟ وزير گفت: شما هر كجا كه مي‌رفتيد، من را هم با خود مي‌برديد، ولي آنجا من نبودم. اگر مي‌بودم آنها مرا مي‌خوردند؛ پس به نفع من هم بوده است. وزير اين را گفت و رفت.

"هر اتفاقي كه مي‌افتد به نفع ماست" اگر اين جمله را قبول داشته باشيد و آن را باور كنيد، مي‌فهميد كه چه مي‌گويم. من به اين جمله ايمان صد در صد دارم.

0 Comments:

ارسال یک نظر