نگاه آزاد
۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
شعري زيبا از دكتر علي شريعتي

خدايا کفر نمي‌گويم،

پريشانم،

چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!

مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!

اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر پوشي

غرورت را براي ‌تکه ناني

‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌

و شب آهسته و خسته

تهي‌ دست و زبان بسته

به سوي ‌خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

مي‌گويي؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي

لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري

و قدري آن طرف‌تر

عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌

و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

نمي‌گويي؟!

خداوندا!

اگر روزي‌ بشر گردي‌

ز حال بندگانت با خبر گردي‌

پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

رازهاي موفقيت

درس نخوانيد. هيچکس از درس خواندن به جايي نرسيده به جز علي دايي.

از کودکي معاملات زمين و مسکن را جدي بگيريد، همه که قرار نيست از دزدي به جايي برسند.

يک پدر پولدار براي خود دست و پا کنيد. از همان روز اول در بيمارستان با تطميع پرستار و يک جابجا کردن ساده ي دستبندهايتان يک عمر آسوده باشيد، بگذاريد براي يک بار هم که شده يک بچه آريستوکرات دنبال معنويت بدود.

اگر پدرِ پولدار نشد لااقل يک زن يا شوهر مايه دار براي خود دست و پا کنيد. يادتان باشد فيلم هاي هندي و آبگوشتي را براي شما ساخته اند و هنوز که هنوز است فلاسفه بر سر مفهوم عشق و زيبايي با هم دست به يقه اند اما بر سر مفهوم پول کسي شک ندارد.

گنده گ… کنيد. به هرکس مي رسيد بگوييد شرکت زده ايد و فلان پروژه را در دست انجام داريد. يادتان باشد يک گنده گ… موثر و بجا از يک رزومه پر و پيمان (c.v.) مفيدتر است.

حتا اگر خال زشتي هم روي صورتتان داريد با «محمد رضا شريفي نيا» طرح دوستي بريزيد. هر ماه ، پنج فيلم از شما اکران مي شود و يک شبه از علافِ محله «قازقُل آباد» تبديل به سوپراستار دست نيافتني مي شويد.

شما فقط ششصد ميليون تومان تا موفقيت فاصله داريد. آن را تهيه کنيد بعد فيلم بسازيد. اگر هيچ تلاشي نکنيد حتما پرفروش ترين خواهد شد. راستي ، فکرش را نکنيد کارتِ کارگرداني هم با کارت سوخت مي آيد دم منزلتان.

اگر حتي توي بيابان هاي جاده ي قم يا در اعماق کوير نمک يک تکه زمين داريد ديگر لازم نيست کاري بکنيد ، ثروت و موفقيت در چنگال شماست.

لازم نيست پدربزرگ خيلي پولداري براي خود تهيه کنيد كافيست فقط يک خانه ي کلنگي حوالي شاسكول آباد داشته باشد ، بسِ تان است. اول پدربزرگ مهربان را به خانه ي آخرت راهنمايي کنيد. سپس خانه را بکوبيد و با چند فرغون بتُن ، پي ريزي کنيد و چند تا ستون لاغرتر از گردن مرتاض هاي هندو را هم عَلَم کنيد و تيغه بزنيد و آن را متري (قيمت پايه) يک ميليون و سيصد معامله کنيد. هميشه به خاطر داشته باشيد در زلزله تهران خشک و تر با هم مي سوزند و هرچه بسازيد« کُن فيَکون » خواهد شد پس خرج بيخود نکنيد.

توليدي« خنزر پنزر » بزنيد. مثلا زير کفش بسازيد نه خود کفش. کفش را چيني ها مي سازند.

در يک شرکت دولتي استخدام شويد. از هرکس به دستتان رسيد پله اي بسازيد و پله پله بالا، بالاتر و به ملاقات خدا برويد به آنجا که رسيديد يادتان نرود روي ماه خدا را ببوسيد. در ضمن به ياد داشته باشيد کسي که نخواهد بالا برود غيرمستقيم قبول کرده نردبان اين و آن باشد.

در مسابقات فوتبال سالني جام رمضان شرکت کنيد و هرچيز و هرکس را که ديديد «دريبل» بزنيد. توجه داشته باشيد که براي کار تيمي به کسي پول نمي دهند.براي مطالعه بيشتر در اين خصوص فيلمهاي علي کريمي را ببينيد.

اگر هيچ هوش و استعدادي نداريد لااقل کُشتي بگيريد. براي فتيله پيچ کردن يا اجراي «سَگَک دوبل »که نبايد استعداد خدادادي داشت، «خر زور بودن» کفايت مي کند. يکي دو سال کشتي بگيريد بعد کانديداي شوراي شهر بشويد.

در خيابان استاد نجات اللهي، مغازه ي فروش کارت تبريک هاي ژيگولي وعروسک پشمالو بزنيد. از فروش قبل از روز «‌وَلِنتاين» به نان و نوايي مي رسيد.

جعل سند کنيد و آرم طرح ترافيک دولتي بگيريد و دانه اي پانصد تومان آزاد بفروشيد. وقتي هم گند قضيه درآمد راست راست براي خودتان در اداره راه برويد و به چشم همکارانتان زُل بزنيد، آنقدر زل بزنيد که آنها به خودشان شک کرده و در پايان وقت اداري خود را به اولين پاسگاه کلانتري معرفي نمايند

دادگاه لاهه

مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در
ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از
موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان
تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي
نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده
هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي
نكرد و روي همان صندلي نشست ..

جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر
ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد
اصلاً نگاهش هم نمي کرد .

جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي
نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا
در آمد و گفت :

شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس
کدام است ؟

نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..

اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا
دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟

او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و
کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي
ماست نه سرزمين آنان ...

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان
سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.

با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان
محکوم شد .

هیچ وقت دقت کردید که چرا؟

1. چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟

2. چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟

3. چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟

4. چرا تو خونه ۴٠ متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟

5. چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟

6. چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟

7. چرا مردم تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟

8. چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟

9. چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟

10. چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟

11. چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟

12. چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟

13. چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟

14. چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟

15. چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟

16. چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟

17. چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟

18. چرا وقتی پشت سر یکنفر صحبت میکنن اصلا فکر نمیکنن این غیبته؟

19. چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟

20. چرا وقتی شکلات تعارف میکنن اگه بیشتر از یکی بردارن زشته؟

21. چرا بند کتونی رو دور مچ پا میبندن ولی بند کفش رو نه؟

22. چرا بیدار شدن از خواب تو یه صبح ابری یا بارونی خیلی سخته؟

23. چرا سه تار سه تا تار نداره؟

24. چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟

وچرا؟

1. چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟

2. چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟

3. چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟

4. چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با آرایش ١ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟

5. چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟

6. چرا مردها هرزگی رو دوست دارن ؟

7. چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟

8. چرا با اینکه همه فضولند از فضولی دیگران ناله می کنند؟

9. چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟

((کامیون حمل زباله))

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه مي رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:

((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.

آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو.....

((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
کامیون حمل زباله

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه مي رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:

((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.

آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو.....

((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

مسافر بلخ و تاجر ثروتمند(شاملو)

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده !

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجایزنیست!

کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه
فداکاری دخترم
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت ، تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم.
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی، بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد همه ما به او توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه نه در خانواده ما.
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت، حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.
گفتم، مرده و قولش مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه، آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه، خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.
و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه، اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


به این مسئله فکر کنید
فقط ایرانیها

فقط در ايرانه که بعد از مراسم ازدواج به عروس و داماد به جاي آرزوي خوشبختي انواع راههاي کشتن گربه دم حجله را آموزش ميدهند.


فقط در ايرانه که اگه ديدي دختري بهت محل نميگذاره ميگن دختره خرابه و...يا پسره معتاد بچه ننه و الي ...

فقط در سريالهاي ايرانيه که آدم خوباش فقيرند و نماز شب ميخونند و به مسجد ميرند و آدم بداش پولدارند و دزدند و به هيچ وجه آدمها نميتونند هر دو خصلت را داشته باشند
فقط يک خواننده زن ايرانيه که اين نبوغ را داره که با لباس شب بتونه تو کوه و کمر آواز بخونه

فقط يک پسر ايرانيه که بعد از ازدواجش تازه بياد دوران شيرخوارگيش ميوفته و به مادرش وابسته ميشه

فقط در ايرانه که زارا و منگو با برندهايي چون شنل و گوچي برابري ميکنه

فقط يک فروشنده ايرانيه که اگه وارد فروشگاه بشي و مثلا يک پيراهن را ازش بخواي بياره تا پرو کني ميگه اگه ميخريش بيارمش


فقط در ايرانه که بعد از يک تصادف ساده ممکنه قتل اتفاق بيوفته

فقط خانمهاي ايراني هستند که دچار عارضه پوستي هستند و رنگ پوست صورت با گردنشون 6 درجه فرق ميکنه

فقط در ايرانه که داشتن زن با 7،8 تا دوست دختر امري اجتناب ناپذيره

فقط در عروسي ايرانيه که تعداد بچه ها از تمام ميهمانها +خدمه بيشتره

فقط يک مرد ايرانيه که مامانش را از زن و بچش بيشتر دوست داره

فقط در رستوران ايرانيه که تو بجاي معاشرت با کسايي که باهاشون اومدي بر و بر ميز روبروت رو نگاه ميکني

فقط در يک فست فود ايرانيه که موزيک ترانس يا هاوس پخش ميکنه و مشتري را دچار سو هاضمه ميکنه

فقط يک خانم ايرانيه که توي سوپر مارکت، سلموني، مهموني، صف مرغ و تخم مرغ کفش پاشنه 25 سانتي ميپوشه

فقط در ايرانه که توي مهموني آدمها بجاي معاشرت کردن و شاد بودن فقط بهم نگاه ميکنند و حتي يک کلمه با هم حرف نميزنند

فقط در ايرانه که تا يه مهمون خارجي مياد سريع ميبرندش تخت جمشيد و نقش رستم تا بگن ما کي بوديم انگار که ما کي هستيم حساب نيست

فقط يک پدر بيچاره ايرانيه که مجبوره خرج بچه هاشو تا زنده است بده بعد هم بگن بيچاره سني نداشت سکته کرد

فقط در ايرانه که ابروي دختراش 6 خط بالاتره

فقط در ايرانه که اگه با بچه تون تو خيابون راه ميري مردم به نشونه مثلا دوست داشتن يا نيشگونش ميگيرن يا دستاي کثيفشونو به پوست بيچاره ميمالند و يا بدون اجازه بهش شکلات ميدن

فقط يه دختر ايراني اين استعداد را داره که توي گرماي تابستون چکمه ميپوشه و توي سرماي زمستون صندل

فقط يک ايرانيه که توي رستوران بعد از خوردن غذاش درخواست ظرف يکبار مصرف ميده تا 2 لقمه باقيمونده غذاشو ببره خونه چون فکر ميکنه پول داده

فقط يک ايرانيه که باز هم تو رستوران سالاد بار را شخم ميزنه و قبل از اردو دادن سير ميشه

فقط يک پدر و مادر ايراني هستند که چه بچشون 4 سال داشته باشه چه 40 بازم اين اجازه را دارن که حتي به آب خوردن بچشون نظارت کامل داشته باشن

فقط ايرانيها هستند که معتقدن که هنر فقط و فقط نزد خودشونه

فقط ايرانيها هستند که در فروگاهها يه 40/50 کيلو اضافه بار دارن

فقط يک خانم ايراني ميتونه که در يک استخر هتل 5 ستاره با گن و لباس زير بياد تو آب چون فکر ميکنه هر گردي گردوست

فقط ايرانيها هستند که باز هم در رستوران همون هتل دوربين بدست از غذا و همه توريستهاي ديگه در حال خوردن غذا بدون اجازه فيلم ميگيره تا به همه بگه من کجا بودم


فقط در ادارههاي دولتي ايرانه که هيچ وقت حق با مشتري نيست و هريک از کارکنان 5 ساعت مشغول نماز و عبادت اونهم در ساعتهاي کاري هستند و در ضمن به نشانه خاکي بودن کفشهاشونو زير ميز پارک ميکنند و با دمپايي در اداره ميچرخه

پرواز بوفالوها (جين بلانكو)

"جين بلانكو" در كتاب "پرواز بوفالوها" ويژگيهای اجتماع بوفالوها و غازها را به اين شكل توصيف می كند:

ويژگي بوفالوها:

- آنها به يك رهبر پايبند هستند و همه از او تبعيت می كنند.

- آنها درست همان كاری را می كنند كه به آنها دستور داده شده است.

- آنها هرگز تصميم نمی گيرند و تا دستور نرسد، هيچ كاری نمي كنند و هيچ كجا نمی روند.

- هيچ كس جای ديگری را پر نمی كند و جلو نمی افتد و مسؤوليت نمی پذيرد.

ويژگي غازها:

- هر غاز مسير پرواز دسته جمعی گروه را می داند.

- رهبری و جلودار بودن نوبتی است.

- هر غاز، زمان در نوك پرواز قرار گرفتن و هدايت گروه را خود انتخاب می كند.

- همه غازها تمايل به پذيريش مسؤوليت جلودار بودن را دارند.

- غازها در طول پرواز مراقب يكديگر هستند.

- بررسي ثابت كرده كه غازها در پرواز گروهی، 70 درصد بيشتر از مسافتی را كه انفرادی می توانند طی كنند، می پيمايند.

بلانكو می گويد وقتی از مطالعه نظام هماهنگ و زندگی گروهی غازها آگاه شدم، به داخل شركت خود برگشتم و به همه همكارانم دستور پرواز دادم و از آنها خواستم از امروز غازهايی باشند كه هم خود از پروازشان لذت ببرند و هم من سازمان كمال يافته تری را اداره كنم. آری من به آنها اختيار و آزادی پرواز دادم و گفتم بوفالوهای من پرواز كنيد. غافل از اينكه بوفالوها نمی توانند پرواز كنند. به خود گفتم بلاسكو سازمان تو، يك سازمان بوفالويی است. مگر خود تو اين طور نخواستی كه همكارانی مطيع و بی چون و چرا داشته باشی؟ پس اگر غير از اين می خواهی، خود تو اول بايد تغيير كنی و در اينجا بود كه دريافتم ديدگاه من مدير هم بايد تغيير كند. من بايد بوفالوها را تبديل به غاز كنم، طبيعت آنها را تغيير بدهم، با آموزش، پرورش، رشد، ايجاد انگيزش، روحيه، اختيار، مسؤوليت،‌ اعتماد، صداقت و ...