نگاه آزاد
۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه
عمه عطار

چندی پیش دوستم تعریف می کرد که برادرزاه ی دبستانی اش هیجان زده از مدرسه به خانه می آید و می گوید که سر صف اعلام کردند که هر کس که بهترین تحقیق راجع به زندگی عمه عطار بکند و تا پایان هفته به مدرسه بدهد جایزه تعلق می گیرد.
همه خانواده به اصرار برادرزاده به تکاپو افتادند تا راجع به عمه عطار تحقیق کنند اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟ به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار؟!!!
خلاصه آخر هفته مادر بچه تصمیم می گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته اند و تحقیق محال از بچه ها خواسته اند. فکر می کنید چه جوابی به وی داده اند؟

مدیر مدرسه پاسخ می دهد: که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی "عمه عطار" نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی "ائمه اطهار" بوده است.

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند.(پائولو کوئیلو)

با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.

در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .

در سبد پشتی, عیب های خود را نگه می داریم .

به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم و فشارها را درسینه مان حبس می کنیم.

در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند, تمامی عیوب او را می بینیم , بدین گونه است

که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم, بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

پائولو کوئیلو

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه
حماسه مقاومت سه سرباز ایرانی در برابر ارتش سرخ در جنگ جهانی دوم
به گزارش سایت پارسینه، نقش و سهم ایران در تاریخ جنگ جهانی دوم همواره مورد غفلت بوده و آنچنانچه که شایسته است اثرات تاریخی و سیاسی این جنگ بر ایران مورد توجه قرار نگرفته است، امروز در ایران اماکن و یادگاری های قابل توجهی از جنگ جهانی دوم وجود دارد که به نظر می رسد این ظرفیت را دارد که در قالب جذابیت های گردشگری و تاریخی مورد توجه قرار گیرد، بخش تاریخی پارسینه در نظر دارد در سلسله مطالبی به این موضوع بپردازد.

در اولین مطلب از این سلسله مطالب به نخستین روزهای حمله قوای متنفقین به ایران می پردازیم،در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰ نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیایی از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کردند و شهرهای سر راه را اشغال کردند و به سمت تهران آمدند.

ارتش ایران به دلیل خصلت خودکامه حکومت پهلوی اول،عدم وجود ریشه و ساختار اجتماعی و استراتژی غلط نظامی و غافلگیر شدن به سرعت و با کمترین مقاومت متلاشی شد.روز چهارم شهریور بمباران شهرهای بی‌دفاع و سربازخانه‌ها توسط قوای شوروی و انگلیس ادامه پیدا کرد؛ شهرهای قزوین، رشت و تبریز مورد حمله هوایی قرار گرفت. بر اثر حمله و بمباران شدید، لشکرهای تبریز، رضاییه، رشت، مشهد، اردبیل و گرگان، به طور کامل از هم پاشیدند.

یکی از معدود مقاومت های نیروهای مسلح ایران در برابر ارتش سرخ شوروی در مرز نخجوان روی داد.
این پل تاریخی که 110 متر طول دارد و 5/5 متر عرض دارد در فاصله سالهای 1913-1914 ساخته شده است، در سوم شهریور 1320 سه تن از مرزبانان دلیر ایرانی در همین نقطه صفر مرزی با ارتش سرتاپا مسلح شوروی جنگیدند و به شهادت رسیدند.

"سید محمد راثی هاشمی،عبدالله شهریاری و ستوان ملک محمدی" برخلاف سایر همقطاران خود که تسلیم و فرار در برابر نیروهای بیگانه را بر مقاومت ترجیح داده بودند، تا آخرین فشنگ مقاومت کردند ، این رشادت عجیب حتی برای نیروهای شوروی جالب بود به طوری که سربازان شوروی بعد از فتح پل، با احترامات نظامی، اجساد این سه سرباز ایرانی را در کنار پل به خاک سپردند.

ولی متاسفانه کمتر کسی از مسئولان و مردم و اهالی رسانه از وجود قبور این سربازان شجاع وطن و حماسه آنان مطلع است

به نقل از http://www.parsine.com/fa/pages/?cid=17550
۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
شوخی با اعدام

یه تهرانیه و آبادانیه رو داشتن اعدام میگردن تهرانیه مثل بید میلرزید

آبادانیه با خونسردیه تمام نگاهی کرد به تهرانیه و گفت: کا مگه بار اولته!!؟

داستان قصاب و توقع صاحب سگ

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد..

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

دوم اینکه چیزی که شما آن را بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه

بدانیم دنیا پر از این تناقضات است

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
حکایت محبوبیت خواجه(بخوانید سیاستمدار) از نگاه عبید زاکانی
زشترویی در آینه به چهره‌ی خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد، غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید. چون از نزد او به در آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
حکایت مظلومیت چشمان زن ظالم از عبید زاکانی
زنی زشت‌رو، چشمانی به غایت خوب و خوش داشت، روزی از شوهر شکایت به قاضی برد، قاضی از چشمانش خوشش آمد و طمع در او بست و طرف وی بگرفت. شوهر فهمید و چادر از روی زن بگرفت قاضی بدید و سخت متنّفر شد و گفت برخیز ای زنک که چشم مظلومان داری و چهره‌ی ظالمان.
مثل اوضاع بد اقتصاد ایران و رؤیای دهمین کشور برتر جهان
مردی را علّت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهّد می‌کرد و می‌گفت: بار خـدایا بهشت نصیبم فرمای. یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد، چگونه تقاضای بهشت که به انـدازه‌ی آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان

ملاصدرا می گوید :

خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان

اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود

و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،

و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود،

و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود،

و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...

پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر..

برادر مي‌شود محتاجان برادري را.

همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.

طفل مي‌شود عقيمان را.

اميد مي‌شود نااميدان را.

راه مي‌شود گم‌گشتگان را.

نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را.

شمشير مي‌شود رزمندگان را.

عصا مي‌شود پيران را.

عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را.

به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛

به شرط پرهيز از معامله با ابليس.

بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!

و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،

و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،

و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...

و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!

چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند

و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"

مگر از زندگي چه مي‌خواهيد،

كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟


كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟


كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟


قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر كنيد.


زيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور...

بي اعتنا به حقيران ِ در روح.


كينه چون لاشخور و كركس است.

كوتاه مي‌پرد و سنگين. جز مردار به هيچ چيز نمي‌انديشد.


بـراي عاشق، ناب ترين، شور است و زندگي و نشاط.


براي لاشخور،خوبترين،جسدي ست متلاش
حیوانات را چگونه ببینیم .

بلبل را ببين که حتی در قفس هم می‌خواند.

پروانه را ببين که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی‌کشد.

طاووس را ببين که زشتی پاهايش، افسرده‌اش نساخته.

زرافه را ببين که هرگز گردن‌کشی نمی‌کند.

کرم را ببين که بی‌دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته.

عقاب را ببين که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است.

سگ را ببين که تو نجس می‌خوانيَش اما او به تو وفادار مانده.

گوسفند را ببين که چگونه قربانی خوشی‌ها و ناخوشی‌های توست.

زنبور را ببين که چگونه از گل شهد برمی‌آورد و از دشمن دمار.

لاک‌پشت را ببين که چگونه شجاعانه به جای لاک ديگران در لاک خود پنهان شده.

پشه را ببين که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می‌شکند و خشم نهفته‌ات را بيرون می‌ريزد.

ماهی را ببين که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می‌اندازد.

اسب را ببين که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می‌کند.

و

کرکس را نبين که پيوسته در انتظار مرگ ديگران است.

طوطی را نبين چرا که بی‌انديشه هر گفته‌ای را تکرار می‌کند.

کفتار را نبين چرا که خفت ريزه‌خواری می‌کشد.

ملخ را نبين چرا که تاراجگر زحمات ديگران است.

عنکبوت را نبين چرا که تنها به فکر بنای خانۀ خود است.

عقرب را نبين چرا که در دشواری‌ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می‌کشد.

و پرندگان را ببين که چگونه به هنگام آشاميدن، نظری نيز به آسمان دارند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه
عشق و محبت در زندگی( نمونه ای از پدران و مادران دیروز)

لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد

بهشت و جهنم

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»...

فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»